دکتر عبدالکریم سروش
رُبع ساکنانِ رُبعِ مسکون، به تقریب مسلماناناند که نام محمّد (ص)، ناموس و پرچم آنان است و آلودن این نام، نهادشان را ناآرام میکند. سخرهگران و هجوپردازان، حقّ خود دانستهاند که صورت وی را زشت بنگارند و حرمت و مهابت او رادر چشم مردم بشکنند.
مرا در حقّ آزادیِ بیان سخنی نیست. ولی هرچه هست، حقّ است، نه تکلیف، و همه نکته همین جا است. هواداران این حقّ، از آن چنان سخن میگویند که گویی یک تکلیف است! بلی، به حکم این حقّ، آدمی مجاز است که کاریکاتور قدّیسان را بکشد ولی مکلّف که نیست؛ یعنی اگر نکشد هم باکی نیست و حقّی ضایع نشده است. آن تکلیف است که الزامآور است، و اگر بهجا آورده نشود، موجب مؤاخذه است. به همین دلیل، وقتی کسی پیامبر را “دژمروی و زشت و سیاه” میکند،و به صورت خوک و بوزینه مینگارد، اگر از وی بپرسند چرا چنین کردهای، کافی نیست بگوید «چون حقّ من است»، چرا که تصویر نکردن هم حقّ او است. دلیلی فراتر از «حقّ» باید بیاورد تا رفتار دردآورش را توضیح دهد. همینجا است که خار تردید، دل و دماغ مسلمانان را میخلد که مبادا ریگی در کفشی یا خنجری در آستینی نهان بوده است که حقِّ کشیدن را بر حقّ نکشیدن ترجیح نهاده است.
از ناروایی اخلاقی این عمل بگذریم که به هیچ روی بخشودنی نیست که چند کس از سر تفریح و در بستر عافیت و برای رونق تجارت، نقشی منکر بیافرینند و عشق و غرور کرور کرور آدمیان عاشق و مؤمن را به سخره و استهزاء بگیرند و دلشان را پریشان کنند و از آن بدتر، دور باطل تروریسمی کور را جان بخشند که نه حقّ را میفهمد، نه اخلاق را، و نه تکلیف را.
بلی به مسلمانان میتوان گفت که نرنجند (اگر بتوانند) اما به کافران هم باید گفت که نرنجانند و حرمت عزیزان یک قوم را (مقّدسات نمیگویم تا غیرت کافران را نجنبانم) به لوث اهانت نیالایند، و به حکمت مولانا جلالالدین گوش بسپارند:
تو چه دانی که ما چه مرغانیم
هر زمان زیر لب چه میخوانیم
تا در این صورتیم از کس ما
هم نرنجیم و هم نرنجانیم
باده حقّ را به اندازه نوشیدن و بر حقّ جامه تکلیف نپوشیدن، عین ادب بادهگساری و شرط حقّشناسی است، که:
صوفی ار باده به اندازه خورد نوشش باد
ور نه اندیشه این کار فراموشش باد
چالش حقوق و اخلاق و تکالیف، امروز از جدّیترین چالشها در مغربزمین است. هیچ اجتماعی فقط با حقوق و بیاعتنا به اخلاق نمیتواند زنده و رستگار باشد. توهین به پرچم و ناموس دیگران، نه تکلیف اخلاقی است (مکتب کانت)، نه فضیلت است (مکتب فضیلتگرایی)، نه سودش بر زیانش میچربد (مکتب فایدهگرایی)؛ و در همه صورتها ناروا و رذیلت است. به بیان هوشمندانۀ پوپر در جامعۀ باز و دشمنانش تقلیل مرارت به جای تکثیر سعادت، جایگزین اخلاقی نیکویی برای فایده گرایی است.. چه سود و فضیلتی دارد دلها را آزردن و رنج بیهوده بر جانها نهادن؟
به جان زنده دلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه دلی را ز خود بیازارند
دوم: معرفت، چنانکه پوپر گفت، از طریق نقد سامان میپذیرد و معرفت دینی هم از این قاعده مستثنی نیست. اگر زشتنگاری صورت رسول اکرم، شرعاً گناه و اخلاقاً ناروا است، نقد شخصیت و رفتار و گفتار او مطلقاً نه گناه است، نه ناروا. نیم آیه قرآن که هیچ، حتی نیم روایت ضعیف هم وجود ندارد که بگوید نقدعلمی و اخلاقی رفتار و گفتار پیامبر یا محکمات و متشابهات قرآن جایز نیست.
اینکه جامعه مسلمانان تاکنون چنین نکرده است، قطعاً هیچ دلیل درون دینی ندارد. حرمت و شخصیت محوری پیامبر و قداست قرآن و ترس از لغزیدن در ورطه گناه، عالمان و عامیان را از خطر کردن برحذر داشته است، غافل از اینکه نقدکردن نه قداستزدایی است نه حرمتستانی. مؤمنان باید آرام آرام بپذیرند که نقد علمی و اخلاقی و تاریخی قرآن و حدیث و انبیاء و اوصیاء، لازمه عقلانیت است و حرمت نهادن به نقد، عین حرمت نهادن به عقل است. عاشقان نیز نباید بهراسند که نقد چهرۀ معشوقشان را مخدوش کند، بلکه به حکم ایمان باید انتظار داشته باشند که زرّ ناب دیانت از کورۀ نقد، پاکتر و نابتر سر برآورد و سیاوشوار از آتش امتحان به سلامت بگذرد. آنکه خداوند عالمیان است در واقعه خلقت آدم قال و مقال عالمی را از عرش نشینان میشنود و از”نَفَس فرشتگان ملول” نمیشود. قرآن خود صلا زده است که تا قیامت کسی از جنّ و انس نمیتواند سبک آن را تقلید کند و مثل آن بیاورد. این ندا لاجرم از اطمینانی برمیخیزد و جامعه مؤمنان ناچار باید بیدلهره و هراس راه را بر ورود رقبای قرآن باز کند تا متاع خود را بنمایند و «سیهروی شود هر که در او غشّ باشد!».
حافظ با کمال بلاغت و ظرافت باب این هماوردی را گشوده است و در نهایت شرم و ادب خطر کرده و با ایهام پردازی خاص خود گفته است که در قرآن هم سخنی بلیغتر و خوشتر از شعر حافظ پیدا نمیشود:
ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سینه داری!
اگر رقابت و هماوردی با قرآن جایز و آزاد است که هست، نکتهسنجیهای نقّادانه دیگر هم ممنوع و محرّم نیست. نقد کردن، نه توهین است نه تمسخر، نه شبهه پراکنی نه دشمنی و ریشهکنی، بل رواج خردورزی است و رشد دینشناسی و ارتقاء آستانه تحمّل و مدارای دینی. مؤمنان اگر با مقوله نقد دینی آشتی کنند و فقیهان اگر بر نقد و تنقیح مقولات «مقدّس» صحّه بگذارند (که هیچ منع شرعی ندارد)، آنگاه با دیدن کاریکاتوری زشت و موهن (که البته نقیض نقد عالمانه است) چنان برآشفته نخواهند شد که دکّان روزنامهنگاران را به آتش بسوزانند، یا شکمشان را با خنجر بدرند.
میدانم که از این مقوله بسی دوریم، و «مقدّسات»مان چنان عبوس و محتشم نشستهاند که خیال نقدشان، قوّه واهمهما را میسوزاند، امّا بدانیم که همین پیالههای نقد است که دماغ خرد را تر میکند، و دل قوی داریم که این آیین اگر حقّ است، همان حقّانیت پشتیبانش خواهد بود.
سکولاریزم که روزگاری لاف از مدارا میزد و به گمان اینکه روزگار دین به سر آمده است آن را تحمّل میکرد و از سر تخفیف و ترحّم به چیزی نمیگرفت اینک باید دست از ستیزه گری بردارد و این خفته به خود آمده را به رسمیّت بشناسد و با سخره و هجو و خشونت آن را به سوی خشونت نراند و بداند (و میداند) که چند بوته خار بیبر معرّف یک بوستان دماغ پرور نیستند. همه دانند که در صحبت گل خاری هست. اگر داعشیانی هستند که کژ میاندیشند و کژ میروند، دانشیانی هم هستند که پادزهر آن کژی هارا در داروخانۀ خود دارند و میخواهند و میتوانند آن کژی هارا راست کنند.
هنوز فقیهان ما در رسالههای عملیه خود مینویسند: «دادن قرآن به کافر حرام و گرفتن آن از کافر واجب است». آنگاه با چنین فتاوایی میخواهیم در دیالوگ ادیان هم دستی گشاده و پایی ثابت داشته باشیم و درس مدارا و تحمل به مومنان بیاموزیم و به رشد دینشناسی هم کمک کنیم!
سالها پیش که در باب «حوزه و دانشگاه» سخنانی نامتعارف گفتم و باب جرح و ضرب را بر خود گشودم، در آنجا بدین نکتهٔ مغفول اشارت کردم که حوزویان فقط به فهم دین و هرمنوتیک متن مقدّس مشتغلاند که کاری نیکو است، اما برتر از فهم هم، کاری هست و آن نقد است و حوزویان تا از فهم نوازشگر به نقد چالشگر عبور نکنند، خدمتشان به دین کمال و سامان نخواهد یافت. طالبان علم که در چنان سپهری از نقد و جدل پرورش مییابند، هاضمهای نیرومند برای فروخوردن خشم و تحمّل جفاها و «شبهه» ها خواهند داشت. جامعه بسته فقهی را به جامعه باز اخلاقی بدل کردن، پادزهر غالب خشونتها است.
سوم: مسلمانان (و شرقیان) حق دارند مباهی و مبتهج باشند که از نعمت «ناتوانی» و”دولت فقر” برخوردار بودهاند و لذا دستانی نیالوده دارند. بر دامن مسلمانان، نه لکّهٔ استعمار نشسته است، نه یهودسوزی، نه انکیزیسیون، نه ساختن سلاحهای اتمی و شیمیایی، نه پروردن بلشویسم و نازیسم و فاشیسم، نه جنگهای جهانی، نه ویتنام، نه الجزایر، نه … .
نمیدانم اگر مسلمانان قدرتمندتر بودند چه میکردند، شاید از این بدتر میکردند و در تباهی بیشتر میغلتیدند. اما بختیارانه و خوشبختانه از نحوست قدرت جستند و این ناتوانی، ننگی برای آنان رقم نزد. گویا سعدی از زبان همه مسلمانان میگفت که:
چگونه شکر این نعمت گزارم
که زور مردمآزاری ندارم
حفظ این عصمت و بکارت تاریخی، فریضهٔ امروزین ما است. اندرز من به امیران ایران همین بوده و هست که سلاح اتمی را نه به سبب تضییقات جهانخواران، بل بهخاطر پاکدامنی سیاست، نخواهند و نسازند. بگذارند آیندگان بگویند که قومی میتوانستند، اما نخواستند ”آبروی فقر و قناعت” را ببرند و زور مردمآزاری داشته باشند و چندان توانا شوند که توانایی عدل و انصاف را از کف بدهند. بگذارند سلاحسازی و سلاحفروشی از آنِ دیگران باشد. قدرت واقعی در کف مردم است و حکومتی که به عدل و انصاف مردم را راضی نگه میدارد، نیرومندترین سلاحها را در اختیار دارد. به قول سعدی:
با رعیّت صلح کن وز جنگ خصم ایمن نشین
زانکه شاهنشاه عدل را رعیّت لشکر است
امروز، بازرگانی جنگافزارهای آدمیخوار و مهیب که بشریت را ناامن و بیزینهار کرده است، سودآورترین سوداگری غرب است. نمیدانم لیبرالیسم مدرن برای این خشونتپروری و خشونتگستری چه عذری میآورد، اما تمدّن اسلامی را که هیچگاه سلاحپروری نکرده است، به ننگ این سودا آلودن، ملامتی اخلاقی و عقوبتی تاریخی در پی دارد. این ماکیاولیسم مسلّح، هرچه باشد الگوی خوبی برای آینده مسلمانان نیست. نگویید قدرت را میپذیریم و با فسادش میستیزیم، «ای قصاب این گِرد ران با گردن است»؛ فکری دیگر باید کرد.
گویا سیاست غرب از دوران روشنگری به این طرف هرچه سکولارتر میشود، خشنتر و ضعیفکُشتر میشود. باده قدرت را به اندازه نمینوشد و پاس ضعیفان را نمیدارد. آیا بازگشت اخلاق دینی به صحنه، میتواند مهاری بر این خشونتپروری و ستیزهگری باشد؟
چهارم: پیتر برگر (Peter Berger) جامعهشناس اتریشی ـ آمریکایی، که روزگاری کتاب کلاسیک Sacred Canopy (1967) را نوشت، چندی بر آن بود که آیندهٔ جوامع به دست سکولاریزم خواهد افتاد. او سپس با مشاهده احوال جاری جهان و قوّت گرفتن دین و بازگشت نیرومندش به تاریخ، رأی خود را دیگر کرد و به زوال تاریخی سکولاریزم فتوا داد:
The Desecularization of the World (1999)
این بازگشت دریغا که با ابراز هویّت، بیشتر عجین شده است تا با تولید معرفت.
دین سرچشمهٔ سه چیز است: هویّت و معرفت و نجات. هم هویّتی ستبر و غرورآمیز به پیروان میدهد، هم معرفتی یقینآور به مبدأ و معاد، و هم وعدههایی شیرین در باب نجات و رستگاری واپسین. موازنهای معقول میان هویّت و معرفت، شرط دلربایی و مقبولیت هر دیانت است. مسلمانان پس از تجربهٔ قرنها ناکامی و استعمار، اینک به فکر بنای مجدّد معرفت و عزّت خویشتناند و در این طریق گامهای بلند برداشتهاند. مجدّدان و مصلحان دینی، دستکم یک قرن است که به بازاندیشی و بازسازی معرفت دینی مشغولاند و کامیابیهایی حاصل کردهاند، اما صدای فرخندهٔ معرفتآموز آنان، در میان غوغای بلند هویّتاندیشان، کمتر به گوشها میرسد: یکی غوغای سنّت و دیگری غوغای سلفیگری و نابگرایی. از یک طرف، سنّتگرایان با تمسّک به دستاوردهای غربال ناشدهٔ تاریخ و تمدّن اسلامی، از رویارویی با اندیشههای جدید سر میپیچند و به «آنچه خود داشت» قناعت میکنند و میکوشند تا «از بیگانه تمنّایی» نکنند و بر پای چوبین بیتمکین خود بایستند و «دین عجایز» پیشه کنند و مبتلا به بیماری «غربزدگی» نشوند، و از سوی دیگر نابگرایان و سلفیاندیشان، در خیال محال بازگشت به «دیانت ناب نخستین» و «اسلام ناب محمّدی»اند و میخواهند جنینی را که هزار و چهارصد سال از زاده شدنش میگذرد و بلوغ و تکامل تاریخی یافته و هویّت و تشخّص حاصل کرده است، دوباره از زهدان تاریخ درآورند و آن بذر نخستین را که اینک درختی برومند و تنومند شده، از نو کشف کنند و دوباره در خاک تاریخ بیفشانند. «چهها است در سر این قطره محالاندیش؟» و همین محالاندیشیها است که راه به خشونت میدهد. هویّتی که بر پایهٔ معرفت ننشیند، و تنها و تنها به گذشتهٔ «پرافتخار» خود بیندیشد و با داغ انحطاط بر پیشانی، و زخم استعمار در پهلو، به عزم انتقام و سروری برخیزد، چارهای ندارد جز اینکه خشونت ورزد و هویّت را به مصاف معرفت برد و پارگی معرفت را به سوزن هویّت رفو کند و گمان باطل ورزد که لافِ غرور و عزّت زدن و باد در آستین ژندهٔ هویّت افکندن، به او قدرت هماوردی با علم و صنعت و سیاست مدرن را خواهد داد!
اینکه کسی بودهایم و لذا اینک هم کسی هستیم، حجّت موجهی نیست، باید بکوشیم دوباره کسی بشویم. این کوشش، نه از طریق کافرکشی و خلافتطلبی و امّتسازی (که همه مؤلفههای هویّتاند) به ثمر میرسد؛ بل با معرفتورزی و اندیشهپروری و نقد و بازسازی فکر دینی و داد و ستد با پهلوانان فکر و فضیلت بشری پیش خواهد رفت. نه قناعت به آنچه داریم، نه بازگشت به آنچه بودیم و نه کشیدن سلاح و کشتن مردم بی گناه و بی پناه، هیچکدام جهانیان را قانع نخواهد کرد که ما کسی هستیم. هویّتی فربه در کنار معرفتی لاغر، تصویری کوژ و مضحک از ما خواهد ساخت. با دو پای سالم و موزون میتوان دوید و با دو بال سالم میتوان پرید، اما با دو پای لنگ فقط میتوان لنگید. مولانا فرمود:
چون که سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی کند
حالا که جاهلان و کژاندیشان به نام دین سرکه میریزند و ترشی میکنند و خلقی را به عذاب میافکنند، نوبت و تکلیف عالمان است که شکر بیفشانند و عسل بریزند تا جهل جاهلان را خنثی کنند. عالم اسلام محتاج نواندیشان دلیری است که به مؤمنان بیاموزند، عشق کافی نیست، عقل هم لازم است. امر دین عظیمتر از آنست که فقط به عاشقان راستین سپرده شود، چه جای عاشقان دروغین! عاقلان هم باید تکلیف خود را ادا کنند و عشق گرم مهاجم را با عقل سرد ملائم درآویزند و بیامیزند.
پنجم: تمدّن و فرهنگ اسلامی،در منحنی سیر خویش چهار دوران کلان را سپری کرده و اینک در آغاز دورۀ پنجم است. این ادوار،با تسامح و تداخل، به نوبت چنیناند: دورۀ تاسیس و جهاد، دورۀ نظم و قانون، دورۀ هنر و فلسفه و عرفان، دورۀ ناکامی و انحطاط و سرانجام دورۀ بیداری.
دوران نخست، دوران تأسیس بود. اسلام در میان اعراب قبیلهنشین تولد یافت که در جنگ و جدال دائم بودند و فقط چهار ماه «حرام» را برای توّقف جنگها و امنیت تجارت، برگزیده بودند که همان حرمت را هم گاه میشکستند و به نزاع و ستیز برمیخاستند (به گفته قرآن: یحلّونه عاماً و یحرّمونه عاماً). تنازع دائم برسر بقاء به این قبائل آموخته بود که «حمله بهترین دفاع است». پیامبر نیز به حکم زیستن در حصار تهدیدات دائم، از همین اصل پیروی میکرد و وقتی قدرت گرفت، علاوه بر دفاع، به حمله هم دست برد تا از حملات محتمل در امان ماند و آیین نوپایش در هم نشکند. «جهاد»، مقتضا و مولود چنین جهانی بود. امّا رسول اکرم وقتی قدرت تامّه یافت، رسم مهاجمت را برانداخت و آئین اخوت را به جای آن نشاند. قرآن بر اعراب منّت مینهد که فراموش نکنید که «إذ کنتم أعداءً فألّف بین قلوبکم…، شما اعراب دشمن یکدیگر بودید، خدا دلهای شما را با هم آشتی داد و اینک برادر یکدیگر شدهاید. بر لبهٔ گودال آتش بودید و او نجاتتان بخشید». بیجهت نبود که ابن خلدون میگفت: رسول اکرم دو معجزه بیشتر نداشت: یکی قرآن و دیگری آشتیافکندن میان قبائل عرب.
فتوحات مسلمانان پس از درگذشت پیامبر رنگی از جهاد نخستین و نشانی از حیات و همبستگی تازه اعراب و سازگار با مشی و مرام عموم جهانداران بود. هیچ سرزمینی در آن عصر از آنِ کسی نبود. هنوز دولت ـ ملّت از مادر تاریخ نزاده بود. شاهان و امپراتوران به هر جا لشکر میکشیدند و ظفر مییافتند، آنجا را از آنِ خود میکردند. مردم رعیّت پادشاه بودند، نه شهروندان آزاد. سرزمینها دستبهدست میشد و مساحت کشورها به تبع هزیمت و ظفر شاهان، قبض و بسط مییافت. کشور مصر را که اعراب فتح کردند، قرنها قبل کمبوجیه پادشاه ایران فتح کرده بود و عراق که قرنها بعد، از آنِ ترکان عثمانی شد قبلاً از آنِ ایرانیان بود و قس علیهذا. البته در این فتوحات شرارتها و شقاوتهایی میرفت که شهوت و غضب آدمیان در آن نقش عمده داشت. شاعری حکیم چون سعدی که در دل چنان دورانی میزیست، و غارت مغولان را به چشم دیده بود و هجوم محمود غزنوی به هند را هم در تواریخ خوانده بود، نه فتح و ظفر غازیان را مذمّت میکرد، نه مردمان را به شورش میخواند، بل همواره روی سخنش با پادشاهان بود که با رعیّت به عدالت رفتار کنند و آسایش و رضایت آنان را بخواهند که:
خدا را بر آن بنده بخشایش است
که خلق از وجودش در آسایش است
و خواب بلکه مرگ ظالمان را به دعا میخواست تا دمی کمتر ظلم کنند:
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به
آنکه خوابش بهتر از بیداری است
آن چنان بد زندگانی، مرده به
باری در این دوران تأسیس و ماقبل ارتودوکسی که به تقریب یک قرن درازا یافت، و اوج آن در دوران عبدالملک مروان، سلطان مقتدر اموی بود، مجاهدان دست برتر را داشتند و حرف اوّل را میزدند. آنان محافظان طفل نوپایی بودند که از همه سو در محاصره و تهدید بود و بیم هلاکتش میرفت. در صدرهمین دوران بود که قرآن مجاهدین را بر قاعدین برتری میبخشید و شهید برترین لقب و نشان افتخار هر مسلمان بود. حتی زهد و صبر و قناعت و… که بعدها از ارکان اخلاق اسلامی شدند، در دل همین فضای جنگی و چریکی روییدند، و ادب این مقام بودند. یک مجاهد حربه بر دوش، چگونه میتوانست اهل رفاه و عشرت باشد و به ثروت و مکنت بیندیشد؟ دراین دوران ماقبل ارتودوکسی همه چیز سیّال بود، از مرزهای جغرافیایی گرفته تا معنای کفر و ایمان، و حدود حلال و حرام، و مفهوم توحید و صفات و کلام باری و… .
وقتی نوبت استقرار در رسید و مسلمانان از تهدید مهاجمان برآسودند و خانۀ امنی برای خود ساختند و صاحب ممالک تازهای شدند و مدیریت اراضی مفتوحه به گردنشان افتاد، اصحاب قلم رفتهرفته جای اصحاب سیف را گرفتند (به تعبیر ابنخلدون) و فقیهان و محدّثان سر برآوردند و به تبیین قواعد کشورداری و تدوین احکام حلال و حرام، و حقوق و تکالیف و نحوهٔ معیشت مؤمنانه پرداختند. در تناسب با روح عصر و مقتضای دوران، اینجا و آنجا روایاتی رواج یافت که گویا پیامبر فرمودهاند که «مرکّب قلم دانشمندان از خون شهیدان برتر است» یا «از جهاد اصغر بازگشتهایم و به جهاد اکبر میرویم» و امثال آن. یعنی مجاهدان و شهیدان نقش تمدّنساز خود را اینک به عالمان میسپردند تا هویّتی امنیّتیافته و جاافتاده را با معرفت و مدنیّت بیامیزند و جسم و جانش را فربه کنند. در قرون دوم و سوم و چهارم هجری است که فقیهان شأن برتر مییابند و تدوین کتب فقهی و حدیثی رونق مییابد و مُلکداری بر «احکام سلطانی» بنا میشود و مسلمانان با تکیه بر اقوال فقهی، معیشت دیندارانهٔ خود را نظم و سامان میبخشند، و قانون به پریشانیها خاتمه میدهد. مدارس فقهی و کلامی پدید میآیند و فقیهان و متکلّمان بزرگ درمیرسند وارتودوکسی را استوار میکنند. ترجمه رسالات یونانی آغاز میشود و مسلمانان از دیگر ادیان و فرهنگها، علم و فلسفه و سیاست میآموزند و ذخیرهٔ فرهنگی خود را غنی میکنند.
پس ازدورانهای جهاد و قانون و نظم بخشی جامعهٔ مؤمنان از درون و برون، آنگاه دوران سوم یعنی دورهٔ طلایی فلسفه و عرفان و شعر و ادب و هنر درمیرسد که حاجات لطیف و ثانویه بشرند و آدمیان عادتاً در امن و فراغ به سراغشان میروند. این دوران که پرورنده و پروردهٔ فارابی و ابنسینا و ناصر خسرو و فردوسی و غزّالی و سهروردی و خواجه نصیرطوسی و سعدی و مولوی و… است، کمابیش تا هجوم مغولان ادامه مییابد و پس از آن است که دوران ناکامی و انحطاط این تمدّن آغاز میشود و مسلمانان به «تعطیلات تاریخ» میروند و اینجا و آنجا جز تک ستارههایی چون صدرالدین شیرازی در آسمان فرهنگ به چشم نمیآیند.
عبدالرحمن ابنخلدون تونسی و شمسالدینمحمّد حافظ شیرازی که هر دو از فرزندان قرن هشتماند و از معاصران تیمورلنگ، در دو سوی عالم اسلامی این فروپاشی و سراشیبی را به نیکی دیده و دریافته بودند که یکی در فلسفهٔ اجتماعی خود (در کتاب العبر و دیوان المبتداء و الخبر…) انحطاط دول و ملل را تئوریزه میکند و دیگری در اشعار آبدار خود از تباهی مزاج دهر سخن میگوید:
ز تندباد حوادث نمیتوان دیدن
دراین چمن که گلی بوده است یا سمنی
مزاج دهر تبه شد دراین بلا حافظ
کجا است فکر حکیمی و رأی برهمنی
این تباهی مزاج دهر و فساد طبیعت تاریخ، که بخت باژگون مسلمین بود، کمابیش تا آستانهٔ قرن چهاردهم هجری چون موریانهای، پیشه و اندیشهٔ آنان را از درون میخورد و از آن جز پوستهای باقی نمیگذارد. استعمار هم بدتر و شرورتراز چنگیز و تیمور از بیرون درمیرسد و نیمجان باقیماندهٔ آن را میستاند و چنین است که خانهیی را که مجاهدان ساخته و از دشمن پیراسته بودند، و فقیهان به نظم، و عارفان به هنر آراسته بودند، فرومیریزد، و مزرعۀ تمدّن را آب، و دهقان مصیبتزده را خواب فرا میگیرد.1
در قرن چهاردهم است که بیداران و بیدارگران در اکناف و اقطار عالم اسلام به ظهور میرسند و طالب رستاخیز مسلمانان میشوند. مسلمانان را مینگرند با هویّتی پارهپاره و معرفتی منجمد و سنگواره. کوششها از دو سو آغاز میشود تا هویّت و عزّت و حرمت را به آنان بازگردانند و معرفتشان را پارهدوزی کنند. بانگ احیاء خلافت و اتّحاد مسلمانان از یک سو، و بانگ نوخوانی و بازسازی شریعت و دیانت از سوی دیگر درهم میآمیزند تا آن بخت باژگون را باژگون کنند.
پس از بیدارگریهای کسانی چون سیّدجمال و محمدعبده و اقبال لاهوری که آمیزهای از هویّتگرایی و معرفتپروری بود، اینک در عالم اسلام نومعتزلیانی به ظهور رسیدهاند تا داد عقل را بستانند، و داد و ستد بیرون و درون عالم اسلام را سامانی مؤمنانه و عالمانه بخشند. همراستا با این نومعتزلیان معرفتپرور، سلفیها و نابگرایان هم، به نمایش اقتدار مشغول شدهاند و میخواهند با نظامیگری و جهاد فی سبیلالله، رعب در دل دشمنان بیفکنند و خلافت اسلامی را احیاء کنند، و مرزهای دولت ـ ملّت ها رافروکوبند و تاریخ را در نوردند، و آب را از سرچشمه بردارند و اسلام را به روزهای نخستین بازگردانند، و هویّتی ستبر و ستیهنده برسازند تا حمله دشمنان را دفع کنند، و مکرشان را به خودشان بازگردانند. نهضت آیت الله خمینی هم، نهضتی هویّتپرور و جهاداندیش و ماکسیمالیست بود و میخواست بر همه چیز صورت دین بپوشاند و داعیۀ نابگرایی در سر داشت، و تمدّن سازی را وجههٔ همّت خویش قرار داده بود. هرچه حرکت نومعتزلیان مصلِح، به مقتضای ماهیت امر، آهسته و گامبهگام است، حرکت جهادیان، پرغوغا و چشم رباست، و جهانیان اینک جهادیان را می بینند و بس! و بر آتش این وسوسه دامن میزنند که گویا اسلام جز کینتوزی و جنگافروزی چیزی در انبان ندارد. فقاهتش هم در خدمت بدویّت است و بس.
تردید نباید کرد که سهم عظیمی ازخشونتگرایی جهادیان بازتاب امنیّتستانی و خشونتپروری غربیان است، و اصلاح دینی نومعتزلیان وامدار دستاوردهای علمی و فلسفی و حقوقی و دینی مغرب زمینیان است. مدرنیته ما را هم به زهر خود آلوده است، هم به غذا و داروی خود نواخته است. اما هویّتاندیشان خواستار میانبُر زدن و یک شبه راه صد ساله پیمودناند. گمان میکنند اقتدار نظامی و ویرانگری و رعبآفرینی، تمدّن سازند. اگر مجاهدانی چند در عصر رسول اکرم و در کورۀ داغ وحی، جان تازه گرفتند و مشعل مسلمانی را با خود به جهان پیرامون بردند، امروز هم میتوان همان الگو را تکرار کرد و با لافِ مسلمانی زدن و تیر و کمان به دست گرفتن، زبردستان را فرو کشید و فرودستان را فرادست نشاند. رجعت محالاندیشانه به گذشته و نادیدنِ تاریخ و نشناختنِ روزگار مدرن کار به دست همه داده است. اسلام ازنبوّتی و معرفتی و حیات تازهیی آغاز شد و سپس هویّتی فراخ و فراگیر بر آن نشست. از وقتی که چرخۀ معرفت از کار افتاد آن هویّت هم به پوستهای پوک بدل شد. حیات دوبارۀ مسلمانان را معرفتاندیشان تأمین خواهند کرد، نه هویتاندیشانی که میخواهند در جهانی که دولت –ملت ها به تمکین برجای خود نشسته اند و علوم طبیعی و انسانی رازهای طبیعت و دیانت را گشودهاند و هویت ملی جا را بر هویت دینی تنگ کرده است و حقوق بشر آئین مشترک همه اقوام و ملل شده است، قشری بیمغز را جانی نو بخشند و پوستین وارونه بر تن اسلام بپوشانند. باید به دوران ماقبل ارتدوکسی بازگشت و همه چیز را از کفر و ایمان، و حلال و حرام، و وحی و نبوّت، و حق و تکلیف و فقه و کلام را از نو سیّالیّت بخشید.
ششم: از مسلمانی و مسلمانان و نیک و بدشان گفتم، بیفزایم که مسلمانان هم انساناند و چون دیگران اسیر شهوت و غضب و خواستار سود و ظفرند. نام مسلمانی کسی را بافضیلت نمیکند. دیانت معیشتاندیش که قوت غالب عموم دینداران است، نیکان را نیکتر و بدان را بدتر میکند. مولانا فرمود:
زانکه از قرآن بسی گمره شدند
زین رسن قومی درونِ چَه شدند
مر رسن را نیست جرمی ای عَنود
چون تو را سودایِ سربالا نبود
طالب هرچیز ای یارِ رشید
جز همان چیزی که میجوید ندید
سودای مقدّم بر دینداری، دینداری را جهت میبخشد: اگر در آن رحمت بجویی رحمت خواهی یافت و اگر خشونت بجویی خشونت خواهی یافت. همچنانکه با رسن میتوانی درچاه درآیی یا از چاه برآیی. درهنگامهٔ خطر،دین تیغ میشود و در هنگام رفاه میغ. مسلمانان جمعی نا همگونند و دین بر زبان کثیری از آنان لقلقه یی بیش نیست (به تعبیر رسای امام حسین ع)2 و کم نیستند کسانیکه نه از اسلام و تاریخش اطلاع درستی دارند نه پای بند احکام شرع اند بل دیانتی آمیخته به جهل و خرافه دارند و در چنگال رهبر خواندگانی قدرت طلب و خشونتگرا اسیرند و استبداد درونی و دخالت های بیرونی آنان را به طاقت آورده است. وقتی قومی احساس ناامنی و خطر و تحقیر و تبعیض کند، آشناترین سلاح را برای دفع خطر به دست میگیرد، و دین همان سلاح آشنای اینگونه دینداران است. دیندارانِ سودایی را باید دارو کنند، دین شناسان از درون و نیکخواهان از برون.
فریضۀ روشنفکران مسلمان است که جایگاه درشتی و نرمی، و جهاد اصغر و اکبر را به دینداران بیاموزند و سودای شان را سلامت و سربالا بخشند و اجتهاد در اصول کنند، فقه را با اخلاق و حقوق بیامیزند و عَرَضیّات را از ذاتیات دین جدا کنند، و به بسط عدالت اقتصادی و سیاسی بپردازند. از آن سو، روشنفکران نامسلمان هم مسئولیتی سنگین دارند و بدون همیاری آنان کار روشنفکران دینی کمال نمیپذیرد. آنان هم باید با دولتهای مقتدر خود درآویزند و از حقّ آزادی بیان بهرۀ نیکو جویند و به حکومتها و هموطنان خود حالی کنند که خشونت آشکار و نهان در حقّ مسلمانان، خشونتهای آشکار و نهان در پی میآورد و تخم تحقیر و تبعیض کاشتن، فساد و فتنه میپرورد، و ترشی و تلخی، ترشی و تلخی میزاید.
هیچچیز ویرانگرتر از زخم زدن به غرور یک قوم نیست. مسلمانان آگاه امروز، خفتگان استعمارزدۀ قرون پیشین نیستند که از فقر صورت و معنای خویش هم خبر نداشتند. اینان اینک نیک میدانند که قومی هستند با دستاوردها و افتخاراتی درخشان و دست و دامنی نیالوده به استعمار و آدم سوزی، و اسلامی هویّت بخش که میتواند چون لنگری در زلزلههای تاریخ معاصر ثباتشان بخشد. این قوم شایستهٔ حرمت اند و بدون آنان فرهنگ بزرگ بشری نقشی ناتمام خواهد داشت. سکولاریزم که روزگاری لاف از مدارا میزد و به گمان اینکه روزگار دین به سر آمده است آن را تحمّل میکرد و از سر تخفیف و ترحّم به چیزی نمیگرفت اینک باید دست از ستیزه گری بردارد و این خفته به خود آمده را به رسمیّت بشناسد و با سخره و هجو و خشونت آن را به سوی خشونت نراند و بداند (و میداند) که چند بوته خار بیبر معرّف یک بوستان دماغ پرور نیستند. همه دانند که در صحبت گل خاری هست. اگر داعشیانی هستند که کژ میاندیشند و کژ میروند، دانشیانی هم هستند که پادزهر آن کژی هارا در داروخانۀ خود دارند و میخواهند و میتوانند آن کژی هارا راست کنند.
جای آنست که خون موج زند در دل لعل
زین تغابُن که خزف می شکند بازارش
بهمن ماه 1393 برابر به فوریه 2015
………
1. خطابه هایی در باب “منحنی تمدن اسلامی” و “علل ناکامی مسلمین” و ”گفتمان مسلمانی معاصر” را در وبسایت مولّف این مقال می توانید بیابید و بشنوید:
www.drsoroush.com
2. إنّ النّاس عبید الدنیا والدّین لعق علی ألسنتهم یحوطونه مادرّت به معائشهم و إذا مُحّصوا بالبلاء قلَّ الدّیّانون: آدمیان برده دنیایند و دین لقلقهیی است بر زبان شان. تازندگیشان میچرخد آن را هم میچرخانند و همینکه پای امتحان پیش آید کمتر کسی در صحنه میماند. (تحف العقول-ابن شعبه حرانی)
به نقل از ز سایت دکتر عبدالکریم سروش
Feedback and Comment